نیم نگاهی به آسمون مادر، نرو مولا را تنها نگذار نمی دانم وقتی بروی او چه حالی می شود وقتی در را ببیند وقتی مسمار را ببیند اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سرّ المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک خدا بنیان گذاران سقیفه را لعنت کند...
پ.ن1: سالهاست که وقتی روضه خانوم رو می شنوم، به این فکر می کنم که نکند من با غفلت و جهلم، با ندانم کاری و سبک سری ام، در باطن دست علی را بسته باشم و خانوم را....مادر را پشت در بگذارم...مهدی جان، دعایمان کن پ.ن2: از همه دوستان التماس دعا دارم موضوع مطلب :
چه تعبیری خدا در نقطه دارد که تفسیری جدا هر نقطه دارد به تعداد بهار عمر زهرا(س) همین اندازه کوثر نقطه دارد . . . (سوره ی کوثر 18 نقطه دارد)
موضوع مطلب :
دوست داشتم که خیلی زودتر از این بیام و خاطرات سفر حجمو پیش از این که روش گرد و غبار دنیا بیاد، بنویسم، ولی....امروز اومدم تا فقط در چند مطلب، احساسات خوب اون جا و دلتنگی های اینجا رو بنویسم: تو مدینه همه ش حیرون بودم، گیج گیج...خواستم مدینه زمان پیامبر رو مجسم کنم، ولی نشد...خواستم محراب و منبر رسول رو ببینم ولی نشد....خواستم تو بقیع، قبور ائمه رو ببینم، ولی نشد...خواستم یه بار دیگه پیش پیامبر شهادت بدم و اسلام بیارم، ولی نشد...گیج بودم، گیج.
مسجدالنبی
خانه پیامبر(ص) و ستون حرس
بقیع بیان احساسم در اولین نگاه، اولین طواف، اولین سعی و اولین بودن در حضور تو، سخته. باورم نمی شد...باورم نمی شد کجام. تو مکه یه جور دیگه منو خواستی. خدایا هنوز هم وقتی یاد لحظه های طواف می افتم، بغض تو گلوم میاد. چه زیبا آقای جمشیدی، مجری خوب تلویزیون، گفتن."غرق شدن در گرداب بندگی تو" . من عاشق غرق شدنم. وقتی تو گرداب می ری، دیگه خودت نیستی، تو جریانی می افتی که او اراده کرده...خدایا رفتم، اومدم ولی هنوز نفهمیدم طواف چیست، سعی چیست، صفا و مروه چیست... حکمت و تعبیرشون رو شنیدم ، ولی نچشیدم... خدایا چه شیرین بود وقتایی که به کعبه نگاه می کردم و زمانی که مولامون میاد رو تصور می کردم...آقاجون به کدوم گوشه ی کعبه دست می زنی و "اناالمهدی" رو سر میدی؟ بارون مکه رو دیدیم بالاخره... تا بخوایم از مسجد به سمت اتوبوس ها بریم، خیس خیس شدیم....چه صفایی داشت حاج خانوم شیرازی وقتی با اون لحجه قشنگش، با احساس تموم از طوافش زیر بارون می گفت، چه خالص بود، ساده و بی ریا بود ولی خیلی خیلی بیشتر از من به تو نزدیک بود. وقتی از همتش واسه قرآن خوندن گفت، وقتی گفت داره قرآن رو واسه دور دوم تو سفرش ختم می کنه، شرم تموم وجودمو گرفت. چه صفایی داشت...
باران رحمت الهی چقدر دیدن جمعیت مسلمان، جالبه. دوست داشتم می تونستم باهاشون حرف بزنم. یاد خانومای اندونزی بخیر، چه مهربون بودن، برام سجاده انداختن که رو سنگ نماز نخونم! خوراکی بهم تعارف کردن ، ازم عکس گرفتن و موقع جدا شدن از هم، همدیگه رو بغل کردیم...من براشون دعا کردم که شیعه بشن... خدایا چشم انتظار زمانی ام که با اومدن حجتت، همه ما بریم زیر پرچم ولایت، یک رنگ و یک دل تر باشیم، ان شاالله. جمعیت زیاد بود و من می ترسیدم که جلو برم. یه بار تو طبقه دوم جمع شده بودیم و روحانی کاروان داشتن کعبه و ارکان رو توضیح می دادن...هوایی شدم حسابی. دلم می خواست برم جلو، دلم می خواست تو حجر اسماعیل نماز بخونم،...دل تو دلم نبود...خدایا ازت کمک خواستم، راه افتادم به سمت کعبه و مدام زیر لب ذکر "یا فتاح" می گفتم....تو کمکم کردی.... وقتی دستم، نه خودم، رسیدم به خونه خدا، خودم رو با پارچه کعبه تبرک کردم، باورم نمی شد، بدون این که به احدالناسی بخورم، رسیدم جلوی جلو....نمی دونستم چی بگم، چی بخوام....فقط ذره ای از کوچیکی خودم رو حس کردم و بزرگی تو رو... ذره ای از نیاز خودم رو حس کردم و کرم تو رو...قلبم تند تند می زد، مثل لحظه رسیدن عاشقی به معشوقش... وهمین کافی بود.... بعد از ظهر 29 اسفند بود که برای بار دوم تو مسجد تنعیم محرم شدیم. مستقیما برای اعمال به مسجدالحرام نرفتیم. شب حدودای 12-1 بود که رفتیم سمت مسجدالحرام واسه اعمال. می خواستیم اعمال رو انجام بدیم و برای لحظه ی سال تحویل چشم به خانه تو بدوزیم و باهم، دوتایی دعا کنیم. ولی خدایا، تو یه جور بهتر برامون خواستی. نرسیدیم تا هنگام تحویل سال، اعمال رو تموم کنیم. تو دور چهارم یا پنجم طواف نسا بود که به ساعت نگاه کردم و به همسری گفتم که سال تحویل شد. مسجد و اطراف کعبه پر از ایرانی بود (نمی دونم این ایرانیا وقتای عادی، کجا بودن؟!) این جمعیت بود که حین طواف یا هر جای دیگه می خوند "یا مقلب القلوب والابصار..."، بعدش هم خوندن دعای فرج.... یادش بخیر، عجب شکوهی بود.
در حال طواف وداع از تو، تلخ بود. دعای وداع چه زیبا بود، آن جایی که از تو طلب استغفار می کردم، و گفتم اگر تاکنون بخشیده نشده ام، قبل از آن که از خانه ات خارج شوم، مرا ببخش... امید به رحمت تو داشتم... تموم شد، 12 روز تموم شد... حالا که برگشتم و دستم کوتاهه، می فهمم کجا بودم. البته نمی فهمم، که اگر می فهمیدم، این قدر بی خیال نبودم... خدایا این سفر رو آخرین سفر من به خانه خودت قرار نده...الهی آمین پ.ن1: از دوستان معذرت می خوام اگه طولانی شد. پ.ن2: واسه همه دوستای وبلاگیم دعا کردم ... سنا، تسنیم، بارانی، ره گذر، عفیفه، گیسو، فیلسوفچه، سحر، ساقی، تبسم بهاری، ریحون، ترنم بهاری، آفتابگردون اسمایی بودن که نام بردم ازشون و برای بقیه که اسمشون یادم نمی اومد هم دعا کردم، اگر لایق باشم. پ.ن3: دوستان نظرتون راجع به این که قرآن، تقویم باشه برامون، چیه؟ موضوع مطلب :
یکی دو ساعت راه به مدینه مونده...اطرافیانم همه خوابن. فرصت خوبیه تا باهات نجوا کنم. چشم دوختم به پنجره. داریم از جده میریم به مدینه ولی من یاد هجرت میفتم، هجرتی که مبدا تاریخ زندگی مون شد. تپه ها، خاک و گیاهان صحرایی... یاد هجرت میفتم و شروع می کنم به زمزمه روضه ی حاج منصور "مدینه، شهر پیغمبر... مدینه، شهر پیغمبر" راه خسته مون کرده؟! چقدر مسلمونی رو راحت گرفتیم!! یا رسول الله برای تبلیغ دین اسلام و هدایت مردم هجرت کردی، این مسیر طولانی رو شبها و روزها طی کردی، اونم در خفا، اونم با احتیاط، فقط و فقط برای خدا... هجرت... مدینه رو با پایه های دین اسلام ساختی، مردم را مسلمان ساختی...یاد رحلتت افتادم...
یا رسول الله! رفتی و فاطمه تنها شد، پدرش را از دست داد، ولی غم او تنها این نبود، محبوب خدا از دنیا رفت، و فقط این نبود، مردم دختر رسول خدا را فراموش کردند، بی احترامی ها به او شروع شد و تنها این نبود، دست علی بسته شد، دست ولایت بسته شد. ولایتی که آمد ما زمینیان را با آسمان پیوند بزند. چقدر قدر نشناس!! چه غمی داشت دل زهرا!! "مدینه، شهر پیغمبر... مدینه، شهر پیغمبر"
چشمانم خیس خیس شد... یاد زخم مادر، یاد ریسمان بر گردن پدر، یاد ناله های شبانه او در چاه....آه... ای خدا به کجا می روم؟!....به کجا مهمان شده ام؟!
کاش هیچ وقت سقیفه نبود، کاش... یا رسول الله در این غروب و گرفتگی آسمون، گرفتگی دلم، اشک های چشمانم و بغض گلویم را اذن دخول من به مدینه قرار بده... "مدینه، شهر پیغمبر... مدینه، شهر پیغمبر" کم کم هوا تاریک شد.... ورودی شهر معلوم شد. خدایا باورم نمی شه وارد شهر پیغمبر می شم. السلام علیک یا رسول الله (ص)
موضوع مطلب :
بر آسمان جده خدا جون،نمی دونستم قطعیه مهمونی ت بیام یا نه! اون روز با دلهره رفتیم جلسه توجیهی....همه، اطراف برگه هایی که رو دیوار بود، جمع شده بودن. رفتم نزدیک، اسم ما هم تو لیست بود، باورم نمی شد که فردا عازم می شیم. دل تو دلم نبود...قرارمون شد ساعت 5 صبح تو فرودگاه...چقد زود! چقد کار داشتم تو خونه... بعد جلسه رفتیم سمت خونه، کلافه بودم، وسایلامو باید جمع می کردم و چمدون می بستم، از هیچ کس خداحافظی نکرده بودم، سفره هفت سین هم که مونده بود...تو فکر کارام بودم که فهمیدم گویا باید برای خداحافظی خونه ی بزرگترای فامیل بریم و تلفنی فایده نداره! بگذریم، لحظه های خوبی نبود تا....تا وقتی که همه کارامون تموم شد، هفت سینم چیده شد و با کلی خستگی و باز هم دلهره خوابم برد. صبح خواهر همسری زنگ زد، از جا پریدیم، گفت شما هنوز خوابین، همسری پرسید مگه ساعت چنده؟ فکر کنم گفت یه ربع به پنجه....از جا پریدیم، نمازمونو خوندیم و آماده شدیم...مامانم اینا که از پنج فرودگاه بودن و ما تازه شش- شش و نیم بود که رسیدیم....خسته نباشیم!!..از مامان، بابا، و بابای همسری و مامان همسری حلالیت طلبیدم و اونا هم حلال کردن... خداحافظی کردیم و رفتیم داخل... عجب صفی بود. یه ساعت و نیمی تو صف بازرسی بودیم!! سرتونو درد نیارم، حدودای ساعت 9 سوار هواپیما شدیم و همسری تا دقایق آخر داشت با موبایلش از دوست و فامیل خداحافظی می کرد، تا این که هواپیما خواست بلند شه! از زمان تو هواپیما فاکتور می گیرم. رسیدیم جده...از هواپیما پیاده شدیم و من اولین بار بود که وارد یک کشور خارجی می شدم!! کلی ذوق داشتم! پس خلاصی از مراحل خروج و نماز ظهر و عصر سوار اتوبوس ها شدیم تا به سمت مدینه بریم.
موضوع مطلب : پیوندهای روزانه پیوندها
صفحات وبلاگ آمار وبلاگ
|