سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
نیم نگاهی به آسمون
چهارشنبه 90 فروردین 17 :: 10:34 عصر ::  نویسنده : مهتاب

 

یکی دو ساعت راه به مدینه مونده...اطرافیانم همه خوابن. فرصت خوبیه تا باهات نجوا کنم. چشم دوختم به پنجره. داریم از جده میریم به مدینه ولی من یاد هجرت میفتم، هجرتی که مبدا تاریخ زندگی مون شد. تپه ها، خاک و گیاهان صحرایی... یاد هجرت میفتم و شروع می کنم به زمزمه روضه ی حاج منصور "مدینه، شهر پیغمبر... مدینه، شهر پیغمبر"

راه خسته مون کرده؟! چقدر مسلمونی رو راحت گرفتیم!! یا رسول الله برای تبلیغ دین اسلام و هدایت مردم هجرت کردی، این مسیر طولانی رو شبها و روزها طی کردی، اونم در خفا، اونم با احتیاط، فقط و فقط برای خدا... هجرت...

مدینه رو با پایه های دین اسلام ساختی، مردم را مسلمان ساختی...یاد رحلتت افتادم...

 

یا رسول الله! رفتی و فاطمه تنها شد، پدرش را از دست داد، ولی غم او تنها این نبود، محبوب خدا از دنیا رفت، و فقط این نبود، مردم دختر رسول خدا را فراموش کردند، بی احترامی ها به او شروع شد و تنها این نبود، دست علی بسته شد، دست ولایت بسته شد. ولایتی که آمد ما زمینیان را با آسمان پیوند بزند. چقدر قدر نشناس!! چه غمی داشت دل زهرا!!

"مدینه، شهر پیغمبر... مدینه، شهر پیغمبر"

 

چشمانم خیس خیس شد... یاد زخم مادر، یاد ریسمان بر گردن پدر، یاد ناله های شبانه او در چاه....آه... ای خدا به کجا می روم؟!....به کجا مهمان شده ام؟!

زخم مادر

کاش هیچ وقت سقیفه نبود، کاش...

یا رسول الله در این غروب و گرفتگی آسمون، گرفتگی دلم، اشک های چشمانم و بغض گلویم را اذن دخول من به مدینه قرار بده...

"مدینه، شهر پیغمبر... مدینه، شهر پیغمبر"

کم کم هوا تاریک شد.... ورودی شهر معلوم شد. خدایا باورم نمی شه وارد شهر پیغمبر می شم. السلام علیک یا رسول الله (ص)

 




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 فروردین 16 :: 10:35 صبح ::  نویسنده : مهتاب

 

 

آسمان جده

بر آسمان جده

خدا جون،نمی دونستم قطعیه مهمونی ت بیام یا نه! اون روز با دلهره رفتیم جلسه توجیهی....همه، اطراف برگه هایی که رو دیوار بود، جمع شده بودن. رفتم نزدیک، اسم ما هم تو لیست بود، باورم نمی شد که فردا عازم می شیم. دل تو دلم نبود...قرارمون شد ساعت 5 صبح تو فرودگاه...چقد زود! چقد کار داشتم تو خونه...

بعد جلسه رفتیم سمت خونه، کلافه بودم، وسایلامو باید جمع می کردم و چمدون می بستم، از هیچ کس خداحافظی نکرده بودم، سفره هفت سین هم که مونده بود...تو فکر کارام بودم که فهمیدم گویا باید برای خداحافظی خونه ی بزرگترای فامیل بریم و تلفنی فایده نداره! بگذریم، لحظه های خوبی نبود تا....تا وقتی که همه کارامون تموم شد، هفت سینم چیده شد و با کلی خستگی و باز هم دلهره خوابم برد.

صبح خواهر همسری زنگ زد، از جا پریدیم، گفت شما هنوز خوابین، همسری پرسید مگه ساعت چنده؟ فکر کنم گفت یه ربع به پنجه....از جا پریدیم، نمازمونو خوندیم و آماده شدیم...مامانم اینا که از پنج فرودگاه بودن و ما تازه شش- شش و نیم بود که رسیدیم....خسته نباشیم!!..از مامان، بابا، و بابای همسری و مامان همسری حلالیت طلبیدم و اونا هم حلال کردن... خداحافظی کردیم و رفتیم داخل...

عجب صفی بود. یه ساعت و نیمی تو صف بازرسی بودیم!! سرتونو درد نیارم، حدودای ساعت 9 سوار هواپیما شدیم و همسری تا دقایق آخر داشت با موبایلش از دوست و فامیل خداحافظی می کرد، تا این که هواپیما خواست بلند شه!

از زمان تو هواپیما فاکتور می گیرم. رسیدیم جده...از هواپیما پیاده شدیم و من اولین بار بود که وارد یک کشور خارجی می شدم!! کلی ذوق داشتم! پس خلاصی از مراحل خروج و نماز ظهر و عصر سوار اتوبوس ها شدیم تا به سمت مدینه بریم.

 




موضوع مطلب :



"بسا ابرهای بلا را از آسمان زندگی ام زدودی و ابرهای نعمت را بر من باراندی....." صحیفه سجادیه
صفحات وبلاگ
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 6
  • بازدید دیروز: 1
  • کل بازدیدها: 53482