نیم نگاهی به آسمون خیلی وقته چشم به راهه میوه تم. خیلی وقته ساقه ت همون جور باریک و شکننده مونده. خیلی وقته برگهای تو رشد خودشون رو ندارن. تو فقط قد می کشی، اون قدر قد می کشی که طاقت سنگینی خودت رو نداری؛ قرار بود قد بکشی تا نور بگیری و میوه بدی، انگار خوابت برده... (چند ماهیه یه بذر گوجه فرنگی کاشتم، ولی حال و روزش مأیوسم کرده!)
"خواب"، وقتی روزه و باید به هزاران کار موندم برسم، میای سراغم؛ اگر رو بیداریم پافشاری کنم، انگار دارم به زور ساعتای باقی مونده روز رو می گذرونم تا موقع ت بشه؛ اگر نتونم مقابلت بایستم، تموم روزم میره؛ در هر حال روز منو ازم می گیری! وقتی شب میاد، فراموشم می کنی، چون به اندازه کافی تو روز بهت رسیدم؛ شاید هم من تو رو فراموش می کنم، چون تازه به زندگی م رسیدم؛ خسته شدم، از بازیچه دست تو بودن.
(تا دو- سه شب پیش اغلب شبام به بیداری می گذشت تا بتونم امتحانا رو بگذرونم، حالا هم که گذروندم، همون وضعیت شب بیداری رو تا حدودی دارم، واقعا خسته شدم!)
اشکال کار کجاس؟! چه جوری باید حلش کنم؟ ماه ربیع الاول و دهه فجر رو تبریک میگم. التماس دعا موضوع مطلب : پیوندهای روزانه پیوندها
صفحات وبلاگ آمار وبلاگ
|